دیگر اعصاب گذشته را ندارم.هیاهوی شهر، جدال های بی حاصل بر سر پوچ های تهیآدمیانِ نیست شونده ی مختوم به فنا جدل می کنند بر سر نیستی...ادعاهایی سخیف و اندیشه هایی پر از باگ!همه چیز تیره است،به تیرگی همان علمی که برای انتخابات فروختند!به چ چیز می توان دلخوش بود؟در سرزمینی که عزم ها از سقف عبور نمی کند و ایده ها در حرف باقی می ماند و شوره زار اندیشه هاست، چه کسی باید فریاد زند 1416 روز که نه، بلکه سال گذشت بس نیست؟از گذر زمان نیک آموخته ام، آنجا که تو را نفهمند نباید باشی، چه سازمانی عریض و طویل باشد یا که مزرعه ای که خود روزی ساخته ای، هیچ کدام مهم نیست.آری در مهم نیست، زیرا مقیاس اهم و مهم را دیگری تعیین می کند...روزنگاشت.