چالشگر
هر صوفی عارف نیست...
کسانی ک میخواهند بازی ام دهند آزارم می دهند... وارد بازی آن ها می شوم در لحظه آخر انتقام می گیرم تا برای مدتها در خاطرشان باشد ک هر صوفی عارف نیست...
۹۱/۱۰/۲۰
.. ده شیری..
نظرات
(۱)
۰۶ بهمن ۹۱ ، ۲۱:۰۰
سعا
به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع، ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه، خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند : نشد!
فاضل نظری
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در
بیان
ثبت نام
کرده اید می توانید ابتدا
وارد شوید
.
نام *
پست الکترونيک
سایت یا وبلاگ
پیام *
نظر بصورت خصوصی ارسال شود
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک میباشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.
پست الکترونیک برای عموم قابل مشاهده باشد
اخطار!
چالشگر، قسمتی دیگر است از یک زندگانی.
قسمتی که پس از تراشیدن واژگان آغازیدن گرفته است...
طبقه بندی موضوعی
چالش بازی
(۳)
قلب تراش
(۲۲)
دوست دارم ، دلم میخواهد!
(۹)
خط خطی
(۲۱۴)
خط کش
(۱۶)
سنگ تراش
(۲۲)
روز نگاشت
(۱۳)
تلخند
(۱)
بایگانی
شهریور ۱۳۹۵
(۱)
ارديبهشت ۱۳۹۵
(۲)
آذر ۱۳۹۴
(۱)
آبان ۱۳۹۴
(۲)
مهر ۱۳۹۴
(۱)
شهریور ۱۳۹۴
(۸)
مرداد ۱۳۹۴
(۲)
تیر ۱۳۹۴
(۱)
خرداد ۱۳۹۴
(۴)
ارديبهشت ۱۳۹۴
(۱)
فروردين ۱۳۹۴
(۳)
اسفند ۱۳۹۳
(۳)
بهمن ۱۳۹۳
(۶)
دی ۱۳۹۳
(۴)
آذر ۱۳۹۳
(۱)
آبان ۱۳۹۳
(۳)
مهر ۱۳۹۳
(۱۱)
شهریور ۱۳۹۳
(۷)
مرداد ۱۳۹۳
(۶)
تیر ۱۳۹۳
(۴)
خرداد ۱۳۹۳
(۹)
ارديبهشت ۱۳۹۳
(۱۱)
فروردين ۱۳۹۳
(۱۸)
اسفند ۱۳۹۲
(۲۲)
بهمن ۱۳۹۲
(۱۷)
دی ۱۳۹۲
(۱۴)
آذر ۱۳۹۲
(۱۸)
آبان ۱۳۹۲
(۲۹)
مهر ۱۳۹۲
(۱۹)
شهریور ۱۳۹۲
(۸)
مرداد ۱۳۹۲
(۳)
خرداد ۱۳۹۲
(۲)
ارديبهشت ۱۳۹۲
(۱)
فروردين ۱۳۹۲
(۱)
اسفند ۱۳۹۱
(۳)
بهمن ۱۳۹۱
(۱۰)
دی ۱۳۹۱
(۶)
آذر ۱۳۹۱
(۴)
آبان ۱۳۹۱
(۷)
مهر ۱۳۹۱
(۵)
شهریور ۱۳۹۱
(۱۰)
مرداد ۱۳۹۱
(۱۰)
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع، ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه، خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند : نشد!
فاضل نظری